«کمیته دیروز،
چوب های طبل، اما طبلِ پاره.
نیمه شب، در شهر.
فلوتها، در خلاء.
لب ها، دوخته و چهره ها به خواب.
هر ماشینی، افتاده از کار.
در اماکنِ خاموش و پر زباله،
مکانهایی که جمعیت در آنها بوده،
سکوت ها همه مسرورند،
می گریند (بلند یا آرام)،
سخن می گویند ولی به کدامین صدا؟!
نمی دانم.
غیبتِ، تو بگو سوزان!
غیبتِ ایگریا.
دست ها و آغوش آنها،
لب ها و آه ... کفل ها،
به آرامی در نظر مجسم می شود.
چه کسی است؟! ولی می پرسم:
برای چه چنین گوهر بیهوده ای
که چیزی است که نیست
باز هم باید سکنی دهد این شب تهی را
نیرومند تر از آنچه با آن جماع می کنیم؟
چرا باید اینچنین زننده به نظر آید؟»
آلدوس لئونارد هاکسلی.